زندان

در یک زندان تاریک حبس  شده‌ام

که دیوارهایش  در حسرت نور خورشید  به سر می‌برد

دیشب  را به یاد می ارم

همانند برگ بر خود می لرزم

فکرم  پرواز میکند  به آن  دور دورها

مادر چشم آبی خود را می بینم

که می گوید  پسرم مقاوم باش

تو همان انسانی هستی که به دیالکتیک ایمان داری

حال هم شکستن استخوانهای پهلویت در گوشم هست

تو می گفتی  مرگ بر حاکمیت اپارتاید

زنده  باد  پرچم سرخ کارگران

آهای  آزادی

برابری

چه دشوار است  رهرو  راه  تو بودن

نگاه کن

یکی را در میدان کارگر به دار آویختند

یکی را آنقدر در زندان نگه داشتن که پیر شده

و پوست انسان دیگر را زنده  زنده  سلاخی می‌کنند

موهای یک زن آزادیخواه را  می‌کشند

و داد فریاد  می کنند

بیایید  اینان  می خواهند

ما را از هم و ایل را از قبیله جدا کنند

 

        سیاهکوه

 

POST A COMMENT.