آن روز

همه را پشت سرهم چیده ام. هرجا که بروم، همراهم هستند. قدم به قدم با هم راه می رویم.همه  روزها‌یم را دوست دارم یکی ازیکی بیشتر. مراقب تک تکشان هستم.  همه را دارم. همان طورمثل روزاول. روزها‌یم را برای خودم نگه داشته‌ام. روزهای تلخ، روزهای شیرین. روی طاقچه اطاق اما جای مخصوص یکی از آن هاست. عمری است که با من است. روزی که هم  تلخ و هم شیرین است. دربلندترین ارتفاع ممکن قرارمی دهم. جایی که نه آفتاب تند رنگش را محو کند ، نه سرما بتواند خشکش کند. جایی که مستمردر دید باشد و بدرخشد. برای من  روزها اسم دارند. هویت دارند. با روزها‌یم نسبت نزدیکی دارم. آن که بالای طاقچه قرار دارد، اسمش آن روز است.  آن روز اسم خاص است. با آن روز نسبت خونی دارم. آن روز نوزدهم بهمن است.

کودکی یازده ساله بودم که ناگهان دیدم درآستانه درایستاده ام. این جا چه می کنم؟ پایم نه درون در بود ونه بیرون در. درست درآستانه در ایستاده بودم. جایی بین شادی محض کودکانه و افکاری ناشناخته وگنگ. کودکی تخس و شیطان که ازلب دیوار پائین نمی آمد را چه شده بود؟ میان شوریدگی کودکانه ام فکری نامعلوم آزا‌رم می‌داد. از روزنه پلک های من اشکی بیرون می زد و من علت گریه هایم را نمی دانستم. برای چه غمگینم؟ می خواستم به جای خودم برگردم، اما آن آسایش لحظه های کودکی‌ام گم شده بود. مانند غرور مردم زحمت‌کش قریه ما درکشاکش فقر و بینوایی. بیرون برف بود. من معنی گناه را نمی دانستم،  اما ازدیدن نمکی  محله  با لباس های نازک احساس گناه می کردم. من که از دیدن شکلک صورت پسرهمسایه قهقه سرمی دادم، دیروز وقتی چهره یخ بسته زنان رخت شوی را لب جوی کوچه دیدم، خنده‌ام پرید. ازدیدن بچه ها‌ی پا برهنه درخاک وخل کثیف کوچه ها، نیمچه ذوقی را که برای بازی داشتم از دست دادم. این ازنشانه های بزرگ شدن است؟ مانند پدرم درروزهای بیکاری که ساکت و درفکر فرورفته است. یا مادرم که گاه و بیگاه گریه می کرد. پس گریه کردن ودرد کشیدن لازمه بزرگ شدن است. برای بزرگ شدن زود نبود؟ همه برای عبور ازمرز کودکی گریه می کنند؟

گه گاهی هنور اما کودکی درضمیر من چیرگی داشت. هنوز فضای کوچه ازشیطنت وشادی من پر می‌شد. اما  به مرور چیزی میان بازی هایم به من تلنگر می‌زد. رنح ومشقت زندگی مردم را جلوی چشمانم می نشاند. این چه چیزی است که می‌خواهد مرا زیر وروکند؟ چه کسی فقر‌مان را به رویم می‌آورد؟  اندک اندک خنده ها‌یم در شب های بارانی درشکاف سقف خانه که آب ازآن چکه می‌کرد جا ماند. پسرکی که ازشدت شیطنت بارها ازکلاس بیرون انداخته شده بود اکنون به دهان معلم چشم دوخته بود. سئوال های زیادی درذهنش تلنبارشده است. شاید می خواست از دهان معلم پی به راز سربه مهر ببرد.

چه کسی دنیایم را متلاطم کرده است؟ می خواستم به جای خودم برگردم، بهتربود که ازمیانه دربه خانه برگردم، هر  چه بود گرمایی دردل خانه از وجود هم داشتیم.  می‌خواستم راحت بخوابم. اما از دیدن گلیم پاره ای که خواهرم برآن خوابیده بود، احساس اندوه می کردم. چه چیزی  است که دربند بند وجودم می کوبد و بدبختی‌مان را به رویم می‌‌‌آورد؟  همه روزه به کودکی می گذشت ویادم می رفت چرا زندگی به ما سرنمی زند وشب  میان دنیایی از نا شناخته های مرموز می گذشت. روزی که همراه پدرم به کارخانه  رفتم سکه های ناچیزی که به دست کارگران خسته از کار طولانی وسخت می گذاشتند، یکباره مرا بزرگ کرد. ساکت برگشتیم. درس اولی که آموختم این بود که  سکوت درمان درد نیست.

قدم هایم را سنگین برداشتم. بزرگ شدن را دوست نداشتم. دریچه ای که به رویم گشوده شده بود برای بزرگ شدن  چشم انداز خوبی نداشت. زندگی سخت ومشقت باری را نشانم می‌داد.  اما ورق های زرد شده روزنامه های پدرم درگوشه اطاق، چیز‌ دیگری می گفت. صفحه اول روزنامه خبر از ضیافت شام برای بزرگ شدن شاهزاده بود. شاهزاده ما بزرگ شده بود وسوارجت شخصی می شد. سرخاب گونه های زنان درباری،  ضیافت شام با غذاهای اعیانی دهانم را آب  انداخت. فکرداشتن یک بشقاب غذای لذیذ درمیان سفره خانه، مرا دچاراحساسی نا مفهمو می‌کرد. احساسی که تهش قاشقم به شکسته های غرورم خورد. درس دومی که آموختم این بود که ازغرورم بسیارمواظبت کنم و هرگز غرورم را برای نان ازدست ندهم. روزنامه‌ها را پاره کردم که چشم خواهرانم به آن غذاها نیفتد. لیکن دانستم همه برای عبورازکودکی گریه نمی‌کنند. همه رنگ ورویشان زرد نیست. مردم محله ما درتنگای زندگی دست وپا می‌زدند. رنگ به رنگ شدن زنان کارگر محله ما از شدت خستگی کارسخت بود. سرخی صورتشان ازسیلی بود، نه ازسرخاب.

درآستانه در مانده بودم. آن همه شور و نشاط کودکیم یک طرف بود،  وسوسه افکار ناشناخته طرف دیگر.  وجد ونشاط درمن آرام آرام جان سپرد. چیزی درمن ذره ذره شکل گرفت. دیگر درمیان رنگارنگی روزهای کودکی رازی را با خودم داشتم. دربازی‌ها‌یم به جای شمردن سنگ های یک قل دو قل، الماس های تاج شاهنشاهی را می شمردم. دیگر نه درجای همیشگی خودم جا می شدم نه بیرون از آستانه در آشنایی داشتم. من مانده بودم ویک رازسربه مهر. افکاری گنگ که  شقیقه هایم را می جوید. اکنون دیگر با تردید به درون می نگریستم. با یقین به بیرون ازآستانه در مراقب وگوش به زنگ بودم. اما هنوز با من کسی از بازکردن رمزشب چیزی نگفته بود.  به درون در نگاه می کردم جایم را پیدا نمی کردم. انگاردیگرجایی درگذشته  نداشتم. نه تنها من که  هزاران مانند من  درانتظار روزنه ای برای گشودن بال‌هایشان بودند.

زندگی سخت بود و پدرم درانتخاب راه سخت گیر. به من پاسخ می داد اما درهرچند کلمه مرا از نزدیک شدن به حزب توده برحذر می داشت. تنها  آن روزبود که دلم ازشوقی که درچشمان پدر کارگر زحمت کشم دیدم گرم شد. روزنامه به دست، خندان کنارم نشست. این را بخوان. این کارخطیری بود که قاطعیت وازخود گذشتگی بسیاری را می طلبید. بدان سازمان چریک های فدایی خلق کار سترگی را انجام داده است. آن روزبود که جای واقعی خودم را درجمع رفقا پیدا کردم. در دلم فریاد می زدم  من هم از دور درآغوش شما پناه گرفته ام رفقای فدایی.

آن روزبود که  ساحل آرام دیکتاتوری شاهنشاهی، زیرپای سلحشوران جوان فدایی لرزید. نوزدهم بهمن بود که  برستیغ تمام کوه های ایران مانند نگین پر افتخار مبارزات سال های سیاه دیکتاتوری درخشید. برای همه،  نام آن روز نوزدهم بهمن است. اما برای من  آن روز است. آن روز بود دانستم بیرون از آستانه در کسی هست که دست مرا بگیرد. چند صباحی گذشت. دیگر به راستی بزرگ شده بودم. با دلگرمی بلد راهی ازتبارفدائی، پایم را ازآستانه در به بیرون گذاشتم.

بر سر هرچنار فانوسی روشن بود. آن روز پرافتخار در زمستانی سرد و خاموش، جنگل و کوه و دشت را ستاره باران کرد. ازجنگل ها ی سیاهکل گرفته تا کوره راه های پرت، روستا های ناپیدا درنقشه ایران  را سرخی خون رفقای جان برکف فدایی نورافشانی کرد. سرفرازی آن روز پرافتخار بود که کا رگران ومردم زخمت کش  گرفتار دیکتاتوری دوران سیاه پهلوی را که درپی خیانت های آشکار وپنهان سران حزب خائن توده سر درلاک برده بودند و بی عملی را برگزیده بودند را به صحنه نبرد علیه دیکتاتوری شاه کشاند. آن روز را حتی سفسطه گران کارکشته بی عمل نیز نتوانستند در دید مردم زحمت کش خدشه‌دارکنند.

درجنگل های سیاهکل که گذر می‌کنی، می‌بینی سر‌سبز‌ی درختان سر ‌بلند قامت رفقای فدایی را به ارث برده اند. هیچ برف وبارانی تا کنون نتوانسته است سرخی خون رفقای فدائی سیاهکل را نه از دل این جنگل، نه ازدل کارگران و زحمت کشان پاک کند. علی‌رغم برخی نظرات مغرضانه، خون رفقای فدایی  پشتوانه مبارزات سیاسی کارگران و زحمت کشان گشته است. مردم زحمت کش به افتخار رفقای فدایی سیاهکل هزاران پرنده را به سوی آسمان پرواز دادند. نوزدهم بهمن اعتبار بی چون وچرای مبارزات مردم ستمدیده، علیه دوران سیاه دیکتاتوری شاهنشاهی پهلوی است. رد پای رفقای فدایی در خاک سیاهکل جا مانده است. درکارخانه ها جا مانده است . دردانشگاه‌ها و حتی قریه کوچک ما جا مانده است. نوزدهم بهمن  تن عریان درختان جنگل سیاهکل یک صدا فریاد می زنند: زنده باد عشق . اگرکسی جزاین می اندیشد بی گمان رقیب است نه رفیق.

نوزدهم بهمن سالروز سرخ رفقای فدایی گرامی باد

بهمن ۱۴۰۲

کنش‏یار

POST A COMMENT.