به یاد آن گل‌های سرخ فدایی که در زندان‌های جمهوری اسلامی سر بدار شدند

شباهنگام، در آندم که بر جا درّه‌ها چون مرده‌ماران خفتگانند؛

در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام

گرَم یادآوری یا نه، من از یادت نمی‌کاهم؛

ترا من چشم در راهم،

سال ۶۵ در حیاط یکی از بندهای زندان اوین نشسته بودیم و حسین برای اولین بار این ترانه را با صدای زیبای‌اش برای من و حمید خواند و گفت “این را تازه یاد گرفتم”. بعد از گذشت این همه سال این شعر و ترانه هم‌چنان مرا به یاد او می‌اندازد و تمام وجودم را عشق فرا می‌گیرد و البته از سوی دیگر تنفر و خشم. عشق به رفقای رفته‌ام و تنفر و خشم از کسانی که او و بی‌شمارانی مانند او را به دار آویختند. ما ماندیم که بجنگیم. ما ماندیم که از خشم و تنفر ما آتشی بپا شود، خشم و تنفری که امروز میلیون‌ها انسان در کشور آن را در وجودشان حس می‌کنند.

حسین ملا طالقانی یک فدایی بود، فدایی‌وار زیست و فدایی‌وار در تابستان ۶۷ سر به دار شد، هم‌چون دیگر گل‌های سرخ فدایی که لب فرو بستند، کابل و قپونی را تحقیر کردند، سلول‌ها را پشت سر گذاشتند و با سری افراشته چشم بر هم نهادند. آن‌ها همه قهرمانان ما بودند و هستند، قهرمانانی واقعی و نه خیالی. قهرمانانی که با هم زندگی کردیم، با هم بزرگ شدیم، با هم رشد کردیم، عاشق شدیم و عاشق ماندیم. او تنها یکی از آن همه گل‌های سرخ فدایی بود. گل‌های سرخی که نمی‌توان و نباید یادشان را فراموش کرد و ما هم‌چنان چشم در راه‌ هستیم.

و هنوزم قصه بر یاد است

وین سخن آویزه‌ی لب:

“که می‌افروزد؟ که می‌سوزد؟

چه کسی این قصه را در دل می‌اندوزد؟”

در شب سرد زمستانی

کوره خورشید هم، چون کوره‌ی گرم چراغ من نمی‌سوزد

آن‌ها که بلندترین قله‌های انسانیت را با ایمانی خلل‌ناپذیر فتح کردند، در پیمودن این راه تردید نکردند، حتا به قیمت جان‌شان، چرا که باور داشتن به سبزی زندگی، باور داشتن به سوسیالیسم و باور داشتن به آزادی.

سعید سلطان‌پور یکی از همان گل‌های سرخ فدایی بود، یکی از آن گل‌های عاشق که رژیم جنایتکار جمهوری اسلامی با وحشیانه‌ترین شکنجه‌ها سعی کرد او را بشکند، با این امید واهی که شاید بتواند او را به تلویزیون بیاورد تا علیه خود، علیه سازمان‌اش سخن بگوید. اما سراینده‌ی “جهان کمونیست” و “آفتابکاران جنگل”، کارگردان و نویسنده “عباس‌آقا کارگر ایران ناسیونال”، خود شد “جهان کمونیست” دیگری.

«جهان» شکنجه شکن

«جهان» شکست ناپذیر

«جهان» کمونیست

با دو قفل بسته خون

در شکنجه گاه

قفلی در دهان

قفلی در چشم

دستبند جمهوری بر دست

چکمه جمهوری بر سینه

مشت جمهوری

در فک های خونین “جهان”

کلید کهنۀ کلت

در کام

کلید کهنه تفنگ

بر پلک

گلوله‌ای در دهان

گلوله‌ای در چشم

در سردخانه پزشک قانونی

سند جنایت جمهوری

در تکه‌های یخ.

و این‌گونه زندگی و مرگ سعید به جاودانه‌ترین اثر او تبدیل شد.

نعمت‌ ‌باشخور معلم ۲۵ساله بندرعباس، یکی دیگر از آن سروهای ایستاده بود که کابل‌ها و شکنجه‌گران را تحقیر کرد، طوری که یکی از زندانبانان در برابر زندانیان از او به عنوان “کمونیست کبیر” نام برد که “هر چه شکنجه‌اش کردیم، هر چه کابل زدیم، لب باز نکرد”. نعمت را می‌گویم همان که به دستور مصطفی پور محمدی وزیر کابینه حسن روحانی، برای عبرت دیگران در یکی از میدان‌های شهر جسدش را آویختند. نعمت آموزگار کودکان بندرعباس، فدایی‌وار ایستاد و فدایی‌وار رفت. مرگ او هم‌چون زندگی‌اش برای ما بازماندگان درس و “عبرتی‌ست” از پایداری و اراده‌ای خلل‌ناپذیر.

پرواز را بخاطر بسپار

پرنده مردنی‌ست

منصور اسکندری یکی دیگر از همان گل‌های سرخ فدایی‌ست که در زندان سربدار شد. منصور هم کابل و شکنجه‌گران حکومت پادشاهی را تحقیر کرد و هم کابل و شکنجه‌گران حکومت دینی را. در سال ۶۰ و قبل از دستگیری به یکی از نیروهای تحت مسئولیت‌اش گفته بود: “ما رفتنی هستیم و شما باید پرچم سرخ فدایی را برافراشته نگاه دارید”. یک‌بار که سیانورش را همراه نداشت، مورد انتقاد رفقای‌اش قرار گرفت که با همان سادگی و شور رفیقانه‌ی همیشگی‌اش پاسخ داد: “رفقا مطمئن باشید که من مقاومت می‌کنم” و همین طور هم شد. پزشکی که در زندان‌های شاه، براساس وظیفه‌ی پزشکی‌اش لاجوردی جلاد را هم معالجه کرد ولی در زندان‌های جمهوری اسلامی در حضور و با فرمان همان لاجوردی جلاد، منصور را به شدیدترین شکلی شکنجه کردند تا او را بشکنند. او همان ماهی سیاه کوچولو بود که راهی پرخطر را آگاهانه انتخاب کرد، راهی که پایان‌اش می‌توانست به مرگ زودهنگام‌اش منتهی گردد. “مرگ خیلی آسان می‌تواند الان به سراغ من بیاید، اما من تا می‌توانم زندگی ‌کنم نباید به پیشواز مرگ بروم. البته اگر یک وقتی ناچار با مرگ روبرو شدم که می‌شوم مهم نیست. مهم این است که زندگی یا مرگ من چه اثری در زندگی دیگران داشته باشد”. و این گونه منصور به خیل رفقای جانفشانده و تمامی مبارزان آزادی و سوسیالیسم پیوست، هم‌چون رفقایی که در حکومت پادشاهی جان فشانده بودند و هم چون رفقایی که در حکومت دینی جان فشاندند.

نگاه کن
چه فروتنانه بر درگاهِ نجابت به خاک می‌شکند
رخساره‌یی که توفان‌اش
مسخ نیارست کرد.

چه فروتنانه بر آستانه‌ی تو به خاک می‌افتد
آن که در کمرگاهِ دریا
دست حلقه توانست کرد.

نگاه کن
چه بزرگوارانه در پای تو سر نهاد
آن که مرگش میلادِ پُرهیاهای هزار شهزاده بود.

سوزان نیکزاد یکی دیگر از همان گل‌های سرخ فدایی‌ست که قهرمانانه، در سیاه‌چال‌های جمهوری اسلامی سر بدار شد. سوزان فدایی‌وار زیست و فدایی‌وار رفت. رفیقی که با او دستگیر شده بود درباره‌ی سوزان نوشت: “یک زندانی را با برانکارد دستی آوردند و در کنار من خواباندند، پاهایش که از زیر پتو بیرون بود باندپیچی و خونی بود، دستانش، پیشانی و سر و صورتش! و بر باندپیچی روی بینی‌اش هنوز خون تازه بود، سوزان بود! از زیر پتو دستش را گرفتم، به زور لبخند کوچکی زد، با حالتی که به نظر می‌رسید به سختی حرف می‌زند پرسید: “تویی …؟!” پچ پچ کنان گفتم: “آره، آروم، اینا اینجان!” با صدای بلندتری گفت: “نتونستند چیزی از من در بیارند! نگفتم، نتونستند!”

سوزان در مدت کوتاهی که در زندان بود با روحیه‌ای بالا و تعرضی با بازجوها و زندانبانان برخورد می‌کرد، به‌گونه‌ای که شجاعت‌اش هم‌بندی‌های‌اش را تحت‌تاثیر قرار می‌داد. سوزان که پرستار بود در داخل بند نیز با مهربانی تمام از زخمی‌ها مراقبت می‌کرد. روزی که نام این گل سرخ عاشق را برای اعدام از بلندگو خواندند، همگی را در آغوش گرفت و بوسید و با قامتی استوار و قلبی سوزان به پیشباز مرگ رفت.

قسم خوردم بر تو من ای عشق

که جان بازم در رهت ای عشق

نیارزد جان در رهی والا

که ناچیز است هدیه‌ای عشق

ترانه سرودی که سوزان بسیار دوست‌اش می‌داشت و بالاخره در راه آن عشق، جان فشاند.

نفیسه ناصری، همان نسترن پرشور و عاشق که بعد از ضربات سال ۶۰ و به خون خفتن بسیاری از کادرهای سازمان، فداکارانه و یا بهتر بگوییم فدایی‌وار با تلاشی خستگی‌ناپذیر نقشی پُر رنگ در سازماندهی کمیته کارگری سازمان داشت، یکی دیگر از آن گل‌های سرخ فدایی‌ست که شکنجه‌های وحشیانه را به جان خرید، لب فرو بست و سربدار شد. او هنگام دستگیری از سیانور استفاده کرد اما مزدوران رژیم به سرعت با شستشوی معده‌ و رساندن‌اش به بیمارستان او را زنده نگاه داشتند تا در زیر شکنجه به اسرار نسترن پی برند. اما قامت بلند نسترن ما، نسترن فدایی بسیار بلندتر از شکنجه و قپانی بود، بسیار بلندتر.

حکایت آن است که رفیق و همرزم او، زهرا بهکیش نیز سرنوشتی مشابه‌‌ نسترن داشت، اشرف سازمان ما را می‌گویم سازمانده برجسته کمیته محلات سازمان، همسر رفیق فدایی سیامک اسدیان، و خواهر رفقای فدایی کاظم، محسن ، محمدعلی و زنده یاد محمود بهکیش. همان اشرف صادق و بی‌پروایی که رفقای همرزم‌اش شیفته‌ی او بودند. حکایت آن است که او نیز پس از استفاده از سیانور توسط مزدوران رژیم زنده نگاه داشته شد، تا این‌که در زیر شکنجه به خیل گل‌های سرخ عاشق و جان‌فشان پیوست.

من فکر می کنم
هرگز نبوده قلب من
این گونه گرم و سرخ
احساس می کنم
در بدترین دقایق این شام مرگ زای
چندین هزار چشمه خورشید
در دلم
می جوشد از یقین
احساس می کنم
در هر کنار و گوشه این شوره زار یاس
چندین هزار جنگل شاداب
ناگهان
می روید از زمین

اکبر مسلم‌خانی و علی اشترانی دو گل سرخ عاشق بودند که تنها ۸ ماه پس از دستگیری در فروردین سال ۶۲ سربدار شدند. اکبر کارگر کفاش بود و علی دبیر ریاضیات. علی با اکبر که به دلیل تنگدستی و فقر نتوانسته بود تحصیلات‌اش را ادامه دهد، آثار مارکسیستی را مطالعه می‌کرد و در صورت لزوم توضیح می‌داد. دو رفیق، دو همرزم، دو گل سرخ فدایی که همراه با دیگر رفقای‌شان در یک روز بهاری سربدار شدند و داغ و درفش روزهای بازجویی را در قامت سروی ایستاده طی کردند. موقعی که نام اکبر را برای رفتن به جوخه اعدام خواندند، اکبر کاپشنی پوشید و گفت: “موقع اعدام نمی‌خواهم اگر سرد بود بلرزم و آن‌ها فکر کنند ترسیده‌ام”.

یکی از ترانه‌های مورد علاقه اکبر ترانه “طوفان” با صدای مرضیه بود.

می روم و می بَرَمَت به کام توفان

تا که یکسان بُگذرد آب از سر ما

می سِپُرَم دست تو را به دست هجران

تا که با هم تیره گردد اختر ما…

نسرین و شهلا کعبی دو گل سرخ فدایی بودند که در زندان‌های کردستان کوتاه مدتی پس از دستگیری در بی‌دادگاهی که خلخالی جلاد “حاکم شرع” آن بود به اعدام محکوم شده و این‌گونه به خیل جان‌فشاندگان فدایی پیوستند. جرم‌شان، جرم دو خواهر، دو پرستار، دو گل سرخ عاشق، مداوای مجروحان بود. وقتی که این دو گل سرخ فدایی را به جوخه اعدام برده بودند. نسرین خواهر جوان‌تر خواست که چشم‌اش را نبندند، اما شهلا گفت: “چشم من را ببندید”. مزدوری که چشم شهلا را می‌بست به طعنه گفت: “بس تو ترسیده‌ای” که شهلا جواب داد: “نه نمی‌خواهم مرگ خواهرم را ببینم”. این جا بود که نسرین هم خواست تا چشم‌اش را ببندند.

باید که دوست بداریم یاران
باید که چون خزر بخروشیم
فریادهای ما اگر چه رسا نیست
باید یکی شود
باید تپیدن هر قلب اینک سرود
باید سرخی هر خون اینک پرچم
باید که قلب ما
سرود و پرچم ما باشد

قاسم سیدباقری یکی دیگر از همان گل‌های سرخ عاشق است که در زندان حکومت اسلامی هم‌چون زندان پادشاهی، فدایی‌وار ایستاد و لب باز نکرد. قاسم رفیقی خستگی‌ناپذیر بود که پس از انشعاب بزرگ سال ۵۹ به دلیل کمبود کادر سازمانی مسئولیت‌های بسیاری را یک تنه بر دوش کشید، فدایی وار زیست و فدایی‌وار سربدار شد. رفیقی خوش‌طبع و در عین‌حال سخت‌کوش، یک فدایی که در شهریور ۶۰ دستگیر و تنها در کمتر از یک ماه پس از شکنجه‌هایی تا سرحد مرگ، به جوخه‌ی اعدام سپرده شد.

نازلی سخن نگفت؛

چو خورشید

از تیره‌گی برآمد و در خون نشست و رفت

نازلی سخن نگفت

نازلی ستاره بود

یک دم در این ظلام درخشید و جست و رفت…

نازلی سخن نگفت

نازلی بنفشه بود

گُل داد و

مژده داد: “زمستان شکست”

و

رفت…

نبی‌ جدیدی، همان گل سرخ عاشق که در زیر شکنجه، در اثر بی‌شمار کابل‌هایی که در شکنجه‌گاه‌های اسلامی بر پاهای او فرود آمده بودند، انگشتان هر دو پای‌اش را از دست داده بود. برای همین هم ناخن‌های پای‌اش به صورت عمودی رشد می‌کردند و نبی نمی‌توانست حتا دمپایی معمولی را بپوشد. او برای آن که بتواند دمپایی به پا کند، می‌بایست قسمت بالای دمپایی را مقداری کوتاه کند. نبی آبان ۶۱ دستگیر شد و در اول ماه مه سال ۶۲ در برابر جوخه‌های آتش مزدوران سرمایه قرار گرفت. روزی که او را برای اعدام می‌بردند، به هم اتاقی‌های‌اش گفت: “چه خوب که در چنین روزی اعدام می‌شوم”.

و من آن روز را انتظار میکشم

حتا روزی

که دیگر

نباشم

حمیدرضا نصیری رفیقی موقر، آرام، متین و استوار و صد البته بسیار دوست داشتنی. حمید در تمام سال‌های زندان‌ به آرمان‌های فدایی، سوسیالیسم و آزادی، عمیقا وفادار ماند و حتا در زندان نیز از مبارزه برای آرمان‌هایش لحظه‌ای باز نایستاد، از اتاق‌های شکنجه تا ۷ شهریور سال ۶۷ که در زندان گوهردشت سربدار شد. حمید آن گل سرخ عاشق، آن فدایی محبوب رفقا و هم بندیان‌اش در ۷ شهریور با سری افراشته خاورانی شد؛ همان‌طور که پیش از او، برادرش عبدالرضا نصیری و ده‌ها تن دیگر از اقوام‌اش که در مبارزه با حکومت پادشاهی و اسلامی خون‌شان آذین بخش پرچم سرخ سازمان شده بود، با سری افراشته به خیل جان‌فشاندگان فدایی پیوسته بودند.

من این گُل را می‌شناسم

رها کنید مرا، رها کنید شانه و بازویم

رها کنید مرا تا ببینم

من این گُل را می‌شناسم

من با این گُلِ سرخ در قهوه خانه‌ها نشسته‌ام

من به این گُلِ سرخ درمیدان راه‌آهن سلام داده‌ام

آ……..ی

من این گُل را می‌شناسم

درست ۳۴ سال پیش در چنین روزهایی، در تابستان گلگون ۶۷، طناب دار بر گردن زیبای بسیاری از آن گل‌های سرخ عاشق انداخته شد و چشم‌های درخشان‌شان برای همیشه بسته شد. آن‌ گل‌های سرخ فدایی به رغم عشق به زندگی، راهی را به ناگزیر برگزیدند که پیش از آن بی‌شمار فداییان دیگر در دو حکومت جنایتکار سرمایه‌داری، حکومت پادشاهی و حکومت دینی برگزیده بودند. گل‌های سرخ عاشقی که در خاوران‌های ایران آرمیدند. خاوران‌های همیشه زنده.

دستهایم را در باغچه می‌کارم

سبز خواهم شد، میدانم، میدانم، میدانم

محسن رجب‌زاده، اسدالله پنجه‌شاهی، هاشم عادل مشهدی‌سری، همایون آزادی، کیوان مصطفوی، جهانبخش سرخوش، کیومرث منصوری، مجید ایوانی، محمدرضا حاجی‌خانی، منصور توسلی، غلام خوشنام، مجید ولی، جهانگیر نوری، علیرضا صمدزاده، ماشاالله محمد حسینی، بهزاد عمرانی، مسعود باختری، محمود قاضی، نبی عباسی و…، نام بردن از آن‌ها چقدر سخت است، هر کدام از این نام‌ها با خود هزاران سخن ناگفته دارد. همه‌ی آن‌ها که به زندگی عشق می‌ورزیدند، به آرمان‌های‌شان، به رفقای‌‌شان، به پدران و مادران‌شان، به همسران و کودکان‌شان، به آزادی و سوسیالیسم. آن گل‌های سرخ عاشق که برای همیشه قلب‌سرخ‌شان از تپش باز ایستاد اما هزاران خاطره از مقاومت و مبارزه از خود برجای گذاشتند، خاطراتی که هزاران انگیزه برای ادامه راه‌شان برای ما به یادگار ماند.

ما زنده به آنیم که آرام نگیریم

موجیم که آسودگی ما عدم ماست

 

پی نوشت:

در متن از اشعار نیما یوشیج، احمد شاملو، سعید سلطانپور، فروغ فرخزاد، خسرو گلسرخی و صائب تبریزی بهره برده شده است.

 

متن کامل نشریه کار شماره ۹۸۵  در فرمت پی دی اف:

 

POST A COMMENT.